۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

برای عماد بهاور و مریمش / رضا حقیقت‌نژاد



این روزها مریم را بیشتر می بینم و می خوانم، همسر آقای مهندس عماد بهاور، رئیس شاخه جوانان نهضت آزادی که امسال برای چهارمین بار بازداشت شد و رکوردی برای خودش دست و پا کرد. دوستی من و این دو بزرگ، به سال های دانشجویی در یزد باز می گردد، سال های 78 و 79. عماد مهندسی صنایع می خواند، من رادیولوژی و مریم نقاشی. من از بد حادثه همخانه عماد شدم. راستش، عماد خیلی بی نظم بود، قبل از این که هم خانه شویم، در زیرزمینی زندگی می کرد که شهره خاص و عام بود، در بی نظمی و شلختگی. چند روز پیش، در ویژه نامه تهران شهر داستان زندگی زنی را خواندم که چند تن زباله در خانه اش جمع کرده است، بی اختیار یاد زیرزمین عماد افتادم. بعضی وقت ها با مریم شوخی می کنم که چطور تحملش می کنی، مریم جواب می دهد، تو چطور تحملش کردی؟ البته مریم می گوید الان بهتر شده است، خوب، کمال همنشین بوده است، دیگر. حالا از این حاشیه ها بگذریم، در آن سال ها، مریم و عماد عاشق هم بودند، عماد عاشق سیاست هم بود ولی مریم نه چندان. من حتی گاه به عماد طعنه می زدم که با این همه شر و شورت در دنیای سیاست، چرا عاشق دختری شدی که نقاش است و بیگانه با سیاست. یادم هست عید پارسال، وقتی در بازگشت مریم و عماد از سفر تفریحی شان به هند، پاسپورت شان را گرفته بودند و دو سه روز بعد، عماد را از کار اخراج کردند، همه دلمشغولی عماد، مریم بود که وارد این حاشیه ها شده است. همچنین دفعه اول که عماد را بازداشت کرده بودند، وقتی علی زنگ زد، ناخودآگاه گفتم: آخ، مریم... به خانه که رسیدم، برادران هنوز بودند، بعد از رفتن شان، وقتی مریم را دیدم، خشکم زد. خیلی سرحال، شجاع و شاد، از شیرین کاری هایی می گفت که لج برادران و خواهران را درآورده بود. برایم خیلی عجیب بود. راستش، مریم را هنوز به آن تابلوی نقاشی زیبایی که کنار پذیرایی شان گذاشته است، می شناختم، و همیشه دل شوره داشتم که بیگانگی او با سیاست، چه رنجی می دهد این دختر را. ولی اشتباه می کردم. یکی، دو روز بعد که عماد آزاد شد، در جمع میهمانان و دوستان، شادتر از همه مریم بود. یادش بخیر، دکتر ابراهیم یزدی، به عماد طعنه می زد که تو آبروی ماها بردی، در تاریخ نهضت سابقه نداشته که کسی را یکی دو روز بازداشت کنند، عماد هم به طعنه جواب داد که دکتر جان، به خودت رفته ام، هیچ وقت بازداشت نشدی، یک بار هم که شدی، یکی دو روز بیشتر نبود، همه خندیدم، مریم هم، ولی گفت: حالا انشاالله که این یکی دو روز، دیگر نباشد، مادر عماد هم همین را گفت، همیشه این را می گوید، با نگرانی و دلتنگی بسیار. دعاها البته مستجاب نشد، عماد برای بار دوم بازداشت شد، روزهای طولانی، مانند دکتر ابراهیم یزدی. حالا کسی نمی توانست طعنه بزند که آقا، چرا یکی دو روزه بازداشت شدی؟ بعد از آزادی عماد، دوباره دور هم جمع شدیم، دوباره شادی و دعا. بار سوم عماد را بعد از آن بازداشت کردند که نگذاشته بودند از پایان نامه اش که گمانم درباره مفاهیمی مانند حقوق بشر، سکولاریسم و ... در اندیشه روشنفکران دینی بود، دفاع کند و اخراجش کرده بودند. شب برای دیدن مریم رفته بودم، خیلی امیدوار بود، با روحیه و می گفت که عماد را به زودی آزاد می کنند. همین هم شد ولی بار آخر نبود. دو روز پس از آزادی، سراغ عماد آمدند. عصر یک روز زمستانی بود که مریم زنگ زد، تند و تند حرف می زد. گفت چی داشتی، با خودشان بردند. شب برگشتم خانه، دیدم برادران لطف کردند و همه خانه را که به هم ریخته بود، به هم ریخته تر کرده اند، مثل زیرزمین عماد شده بود. در قفل بود ولی خوب برادران می دانند که چطور قفل را باز کنند، کاش به همین راحتی که می توانند قفل در خانه مردم را باز کنند، می توانستند به خانه های دل آن ها راه یابند. یک چیزهایی با خودشان برده بودند، دوربین، سی دی، عکس، اما جالب ترین چیزی که با خودشان برده بودند، یک وایت برد بود، که من برخی کارها و سوژه ها را رویش نوشته بودم. مثلا نوشته بودم، موسوی های جهان. البته این سوژه خوبی است و ما نتوانستیم در مطبوعات داخلی، کارش کنیم، اینکه چند رهبر معترض مانند موسوی در جهان داریم، از چه روش هایی استفاده می کنند و سرنوشت شان چگونه شده و یا است. کاش یکی مثلا بچه های جرس یا بی بی سی درباره اش کار کنند. و یا اینکه نوشته بودم، از نهضت تا نهاد، که سوژه ای بود درباره افرادی مانند حجت الاسلام حمید رسایی و یا روان بخش، شاگردان مصباح یزدی. شنیده بودم زمانی رسایی در قم می خواست با پاره آجر بر فرق مسجد جامعی وزیر ارشاد خاتمی بکوبد، حالا این آقا مثلا به جای کلوخ اندازی، با تذکر آئین نامه ای، فرق لاریجانی را نشانه می رود. البته ادبیاتش فرق نکرده ولی جایش عوض شده، به عبارتی از فرد اهل جنبش به یک شخصیت اهل نهاد تبدیل شده است. گویا دوستان گمان کرده بودند که این نهضت یعنی همان نهضت آزادی، و این وایت برد، مال کلاس آموزشی است، فیلم برداری کرده بودند و بعد با احترام وایت را برده بودند توی ماشین، فکر کنم یک دهم احترامی که برای وایت برد قائل شده بودند، برای بازداشت شدگان قائل نبودند. جالب این که من در این سال ها، علی رغم همه دوستی با عماد، توفیق عضویت در نهضت را نیافتم. پیشنهاد خاصی هم نشد ولی من هم کوتاهی می کردم و پیگیر عضویت نشدم، شاید چون به سبب شنودهای همیشگی برادران در هر تشکیلات بود که خیلی علاقه مند نبودم. البته یک مدتی هم پیگیر بودم ولی چون درگیر دادگاه انقلاب بودم و حکم 91 روز حبس به خاطر نوشتن در همین وبلاگ را در کیسه داشتم، عماد مخالفت می کرد که کاری برایش انجام دهم. بازهم خیلی به حاشیه رفتم، عماد برای بار چهارم، در حالی که خودش به شعبه دادگاه مراجعه کرده بود، بازداشت شد. دو شب قبل از بازداشت، به دیدن مادر عماد رفته بودم، مادر خیلی خسته و نگران بود، به عماد گفته بود که مواظب باشد ولی خوب عماد - قربان لبخند محونشدنی و شکم آب شده اش بروم- سر پر شوری دارد و دلی به وسعت دریا، معمولا به این حرف ها و نصحیت ها گوش نمی دهد و راه خود می رود. حالا اما مادر غمزده و البته همچنان شجاع از پسرش می گفت که برای بار چهارم باید برود اوین، البته خیلی امیدوار بود، می گفت که الان برخورد مقامات قضایی نسبت به چندماه قبل خیلی بهتر شده است. در گوشه و کنار نگرانی های مادر اما مریم هم حرف می زد، خیلی شاد و با روحیه، خندان بود، می گفت که دلش روشن است که عماد را دوباره آزاد می کنند، عماد مقاوم است و درستکار، دختر نقاش، خودش یک پا عماد سیاست مدار شده بود، قدیم ترها به عماد می گفتم بگذار شوهر کنی به مریم، سیاست یادت می رود و می روی خانه های مردم را نقاشی می کنی، حالا انگار اما راستی راستی، ماجرا برعکس شده است، دو روز پیش هم که مریم را دیدم، داشت از خلوت بودن خیابان ها سواستفاده می کرد و با ماشین می چرخید، بهش گفتم ببین جمهوری اسلامی چه نعمت بزرگی برایت فراهم کرده است، در کجای جهان به زنان حق رانندگی می دهند؟ چرا قدر نمی دانی؟ از نیمچه تهدیدهایی می گفت که بعد از نوشتن نامه به دادستان در مورد کارهای غیرقانونی برادران شده است، ولی هراسی نداشت، خیلی شجاع و شادمان. کاش عماد بود و این لحظه ها را می دید، دلم برای عماد تنگ شده است، ولی مریم هست، مریمی که این روزها، هر وقت می بینمش، می شنومش و یا در فیس بوک می خوانمش، یاد شاملوی بزرگ می افتم که جاودانه سرود: ... گر بدین سان زیست باید پاک / من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه، یادگاری جاودانه، بر تراز بی بقای خاک.


منبع: وبلاگ اساتیس


share this: facebook

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر