۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

تماس عماد بهاور با همسرش پس از گذشت یک ماه از بازداشت

پس از گذشت یک ماه از چهارمین بازداشت عماد بهاور وی در تماسی کوتاه با همسر خود از سلامتی و شادابی روحی و فیزیکی خود خبر داد.

با توجه به گذشت یک ماه از بازداشت عماد بهاور به نظر می رسد که قرار بازداشت موقت او تمدید شده است، در حالی که پاسخ درستی به وکیل او داده نمی شود و امکان بهره گیری او از ملاقات هفتگی و مطالعه کتاب هنور فراهم نشده است. وی در تماس تلفنی اخیر خود خبر داده است که همچنان در انفرادی به سر می برد.

share this: facebook

من و عماد بهاور؛ یادی از آن روزها .../ مسعود برجیان

من و عماد بهاور، هم‌دانشگاهی بودیم. هم‌ورودی بودیم. سال 76 وارد دانشگاه شدیم؛ همان سالی که خاتمی رئیس‌جمهور شد و سیاست روز، درست مثل آتشفشان، فوران کرد و همه جا را پوشاند؛ همه چیز زیر چتر سیاست قرار گرفت؛ سیاست، اصلی‌ترین دلمشغولی ایرانیان شده بود.

من مهندسی مکانیک می‌خواندم و عماد، مهندسی صنایع. اولین بار که عماد را دیدم، موقع ناهار توی غذاخوری دانشگاه بود. عماد با آن هیکل لاغر و قد بلند، همراه یکی از دوستانش به سمت متصدی آشپزخانه می‌رفت تا غذا بگیرد. من هم همراه دوستی، پشت میز نشسته بودم و غذا می‌خوردم و به دانشجویانی که وارد غذاخوری می‌شدند، نگاه می‌کردم. دوستم گفت: «این رو می‌شناسی؟». گفتم «نه، کیه؟». گفت «عماد بهاور؛ تهرونیه؛ خونه‌شون آفریقاست؛ عضو نهضت آزادیه؛ حواست که هست؟». گفتم «باشه؛ دارم‌اش.».

من سیاسی بودم؛ تا آنجا که یادم می‌آید، دست‌کم از نه سالگی سیاسی بودم. اخبار سیاسی سیما به‌خصوص اخبار جنگ را دنبال می‌کردم. مادرم نهیب می‌زد که بروم سر سفره‌ی شام. من هم با اکراه می‌رفتم، اما زیرچشمی به صفحه‌ی تلویزیون سیاه-سفید 14 اینچ خانه‌مان چشم می‌دوختم و آخرین وضعیت نیروهای ایران و عراق در جبهه‌ها را دنبال می‌کردم. اخبار دولت و مجلس را هم دنبال می‌کردم. مهندس موسوی و کروبی را خوب به یاد دارم. آن روزها، مهندس موسوی، هنگام حرف زدن، زیاد مکث می‌کرد. بین جملات مکث می‌کرد و با یک صدای کشدار "اِ مانند"، دیگران را منتظر می‌گذاشت تا جمله‌ی بعدی را تمام کند یا کلمه‌ی بعدی جمله را بیان کند؛ انگار، دنبال کلمه‌ی مناسب می‌گشت یا دنباله‌ی حرف یادش رفته بود. شیوه‌ی سخن گفتن مهندس موسوی، این روزها، تغییر کرده است. از آن صدای کشدار بین کلمات و جملات خبری نیست؛ شاید همین کلمه‌ی "چیز" که هنگام عصبی‌شدن زیاد به‌کار می‌برد، جای آن را گرفته است. چه کسی در خانه‌ی ما سیاسی بود؟ هیچ‌کس! دقیقاً هیچ‌کس. من اما سیاسی بودم. بعدها، بارها و بارها از مادرم و دیگران می‌شنیدم که می‌گفتند: «این بچه به کی رفته که اینجوریه؟ بچه برو دنبال نون که خربزه آبه؛ به تو چه تو مملکت چی می‌گذره؟ کی میاد و کی میره؟».

من اما گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود. مخفیانه و دور از چشم مادر، می‌خواندم و می‌خواندم و می‌خواندم. مادرم به بزرگ‌ترهای فامیل شکایت کرد که کتاب‌های شریعتی می‌خواند و گاهی می‌گوید "چپی" شده است. آنها مرا نصیحت می‌کردند، اما فایده‌ای نداشت. "چپی"، آن روزها، نام دیگر "نیروهای خط امام" بود که بعدتر "دوم خردادی و اصلاح‌طلب" نامیده شدند. اما در ذهن مادرم، "چپی"، همان کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها و فدایی‌های اول انقلاب بودند که بسیاری‌شان به زندان افتادند و اعدام شدند. مادرم گمان می‌کرد من از جنس همان‌ها هستم و همان سرنوشت در انتظار من است. من اما مادر را آرام می‌کرد. اما او همچنان ناآرام بود. از ناراحتی به خود می‌پیچید و خواب‌های آشفته می‌دید. قبولی در دانشگاه و دور شدن از محیط خانه، فرصتی بود تا فعالیت‌های سیاسی‌ام را آشکارا پی بگیرم. مادرم، هرگز از فعالیت‌ها من در دوران دانشگاه باخبر نشد.

دیدن عماد بهاور در غذاخوری دانشگاه، اولین برخورد من با عماد بود. ما سیاسی بودیم. از همان اولین روز قبولی در دانشگاه و آغاز ترم تحصیلی، دنبال بچه‌های سیاسی بودیم. وقتی آنها را پیدا می‌کردیم، زیر نظرشان می‌گرفتیم تا خط و ربط‌شان را پیدا کنیم و بفهمیم هوادار کدام گروه سیاسی هستند. جلسان بزرگداشت شریعتی یا کانون‌های دانشجویی که به نشر افکار شریعتی، همت کرده بودند، بهترین مکان برای شناسایی دانشجویان سیاسی بود؛ انجمن اسلامی دانشگاه به‌دست نیروهای راست افتاده بود و تفاوتی با جامعه‌ی اسلامی و بسیج دانشجویی نداشت. تنها مکان، همان جلسات شریعتی بود؛ انگ هواداری از نهضت آزادی، روی پیشانی عماد حک شده بود. آن روزها، عضویت یا حتی هواداری نهضت آزادی بودن جرم بزرگی بود؛ می‌توانست پیامدهای سیاسی یا حتی تحصیلی سنگینی داشته باشد. عماد، همواره عضویت و هواداری از نهضت را انکار می‌کرد. اطمینان داشتم که دروغ می‌گوید، اما به رویش نمی‌آوردم. ما هوادار سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بودیم. درست مثل سازمان فکر می‌کردیم، درنتیجه نسبت به نهضت و سوابق آن، موضع انتقادی داشتیم. سازمان، حتی در زمانی که مؤتلفه در برابر نهضت آزادی و سوابق آن، سکوت می‌کرد، باز یک‌تنه به میدان می‌آمد و به عملکرد نهضت در ابتدای انقلاب، حمله می‌کرد. سازمان، گویی، دفاع از عملکرد نیروهای اسلامی در اوائل انقلاب و انتقاد به عملکرد نهضت آزادی در سال‌های اول انقلاب را از تعهدات سیاسی خود می‌دانست.

من و عماد با اینکه هر دو طرفدار خاتمی و جبهه‌ی دوم خرداد بودیم و هر دو در تمامی حرکت‌ها و اعتراض‌های اصلاح‌طلبانه، دوشادوش یکدیگر شرکت می‌کردیم اما مرزبندی‌های مشخصی با یکدیگر داشتیم. به یاد ندارم هیچ‌گاه در مورد این اختلاف‌های سیاسی، بحثی جدی میان ما درگرفته باشد چه برسد به اینکه بگو مگو کرده باشیم. همواره به هم احترام می‌گذاشتیم و حرمت یکدیگر را نگه می‌داشتیم. گاهی البته متلک کوچکی به هم می‌انداختیم؛ البته "گاهی"، آن هم در حد "گذرا". شاید در کل دوران دانشجویی، این متلک‌ها به تعداد انگشتان یک دست هم نرسید.

عماد، هوادار نهضت شناخته می‌شد. همین باعث می‌شد با ما همکاری کند اما فاصله‌ی خود را با ما حفظ کند. در جمع ما حضور آشکاری نداشت؛ این خواسته‌ی خودش بود. می‌گفت: «نمی‌خواهم حضور من باعث هزینه پرداختن شما شود؛ نمی‌خواهم انگی به پیشانی شما بخورد و مجبور شوید در موضع دفاعی قرار بگیرد.». عماد سعی می‌کرد در پشت پرده، جایی که چشم‌های نامحرم نباشد، یار و همراه ما باشد. انصافاً هم خوب کار می‌کرد. در نشریه‌ی "پیام سروش" اُرگان رسمی "انجمن دانشجویان پیرو خط امام" مقاله می‌نوشت. عماد، برای اینکه بدون پرداخت هزینه‌ی اضافی، به فعالیت بپردازد، به همراه دوستانش، "کانون فیلم" دانشگاه را تأسیس کرد. فیلم‌های روز دنیا را پخش می‌کردند و جلسات خوب و پربار و پررونقی داشتند. عماد، بار فرهنگی دفاع از دوم خرداد را به دوش می‌کشید. با "انجمن توسعه‌ی اسلامی"، دیگر تشکل اصلاح‌طلب دانشگاه هم همکاری می‌کرد. عماد، نمونه‌ی یک فعال سیاسی فداکار بود که هر جا می‌توانست باری از زمین بردارد مضایقه نمی‌کرد. من همواره در دلم به دیده‌ی تحسین به او نگاه می‌کردم.

هنگامی که دانشگاه را تمام کردم، دوست دیگری دبیر انجمن شد: محسن بنایی‌فرد که اکنون در سوئد زندگی می‌کند. دوران کوتاه دبیری او به پایان رسید و عماد بهاور با رأی قاطع اعضای انجمن، دبیر انجمن شد. من سال 80 دانشگاه را تمام کردم؛ همزمان با پایان دور اول ریاست‌جمهوری خاتمی؛ جامعه، آن روزها تغییر کرده بود. حملات روزافزون جناح راست، گروه‌های سیاسی اصلاح‌طلب را به یکدیگر نزدیک کرده بود. سازمان و نهضت هم به یکدیگر نزدیک شده بودند و از چنگ و دندان نشان دادن‌های قدیمی خبری نبود. آن روزها، عماد راحت می‌توانست به انجمن دانشجویان پیرو خط امام، رفت و آمد کند و حتی دبیر انجمن شود. من از عماد کمتر خبر داشتم. درگیر زندگی و وام و قسط شده بودم. دورادور اخبار انجمنی را که خود بانی اصلی تأسیس آن بود پیگیری می‌کردم. بچه‌ها، در درگیری‌ها و رقابت‌ها، به من زنگ می‌زدند و از من کمک و راهنمایی می‌خواستند. من اما از دانشگاه دور بودم و از جزئیات بی‌خبر. کمتر می‌توانستم کمکی کنم. آرام آرام تماس‌ها کم شد و من بی‌خبرتر از قبل شدم.

عماد به تهران برگشت. کار می‌کرد. می‌شنیدم که کنار پدرش کار می‌کند. کمی که گذشت، مثل همه‌ی ما که آرزوی تحصیل در رشته‌ی علوم سیاسی داشتیم، نشست به درس خواندن. کارشناسی ارشد علوم سیاسی قبول شد. از آن به بعد، هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. نام عماد کم‌کم سر از روزنامه‌ها درآورد. عماد در روزنامه‌های سراسری مقاله می‌نوشت و انصافاً خوب می‌نوشت. عماد، مایه‌ی مطالعاتی خوبی داشت. حضور در تهران هم، مثل همیشه، کارساز بود. تهران، نیروی سیاسی را در کانون توجه قرار می‌دهد. حضور و فعالیت در تهران، اصلاً قابل مقایسه با فعالیت در شهرهای دیگر نیست. حمزه غالبی و عماد بهاور تا آن هنگام که با شور و حرارت، در یزد فعالیت می‌کردند، نام و نشانی نداشتند. اما حضور هر دوی آنها در تهران، وضعیت‌شان را دگرگونه کرد. همین موضوع، هم به عماد در گسترش فعالیت‌هایش کمک کرد و هم به حساسیت روزافزون نسبت به او دامن زد. شهرت و زندان، دو روی سکه‌ی فعالیت سیاسی در "تهران" است.

عماد این روزها سخت گرفتار است؛ دلم زیاد برای او تنگ می‌شود. یاد خانه‌ی دانشجویی او در یزد می‌افتم که مثل بسیاری از خانه‌ها دانشجویی، ریخت و پاش بود. به اتاق مستقلی که عماد در آن خانه‌ی دانشجویی داشت و به تختخوابی که بر روی آن می‌خوابید و به حس که آن روزها نسبت به او داشتم و با خود می‌گفتم، عماد عجب آدم پولدار و نازپرورده‌ای است؛ اتاق اختصاصی و تخت اختصاصی و کامپیوتر و .... بیانیه‌ی انجمن به مناسبت ترور حجاریان را به اتفاق هم در همان اتاق تایپ کردیم. من اشکالاتم را از او می‌پرسیدم: «عماد! این خط‌های قرمز زیر این کلمات چیه؟ چرا برای بعضی هست و برای بعضی نیست؟» و عماد آرام و باحوصله پاسخ می‌داد: «این‌ها کلماتیه که خود وُرد می‌شناسه و برای همین زیرشون خط می‌ذاره. گیر نده. تو پرینت مشخص نمی‌شه.».

عماد! کجاست آن روزهای سراسر صداقت و شور و نشاط؟ کجاست آن عرق‌ریزان روزهای گرم یزد و فریادهای اصلاح‌طلبانه‌ی ما؟
عماد! درست گفتی: «ما "انتخاب" کردیم؛ چیزی به ما "تحمیل" نشد.».

عماد! تو ما را سربلند کردی. همه‌ی ما را؛ همه‌ی آن دانشجویانی که در آن سال‌ها، جوانی و زندگی و درس و تمام اوقات تفریح و عشق و حال‌شان را پای فعالیت سیاسی و اهداف اصلاح‌طلبانه‌شان هزینه کردند. اما این‌ها کافی نبود. ما «انتخاب» کرده بودیم. به قول تاج‌زاده، کاخ و زندان، دو سوی فعالیت سیاسی است و امروز تو گرفتار زندان‌ای. صبر و استقامت‌ات، خیالم را راحت می‌کند؛ اما هرگز نمی‌توانم لحظه‌ای از رنجی که می‌کشی غافل شوم. درود بر تو عماد که ثابت کردی "مرد" این میدانی؛ درود بر تو عماد بهاور!


share this: facebook

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

درود بر تو! / خانواده مهراني

دوست عزیز، عماد جان!

تلاش دوستانت من را مصمم کرد که مشارکتی هر چند اندک داشته باشم. دوست من مطالبی را که می‌خواهم بنویسم برای اولین بار است که روی کاغذ می‌آورم و همیشه جزء ارزش‌های زندگی‌ام حفظ کرده و به آن‌ها بالیده‌ام.

نمی‌دانم؛ حرف‌هایم شاید تکراری باشد و از زبان‌های مختلف شنیده باشی ولی بیان خاطرات و عقاید‌ام بهانه‌ای است برای ارج نهادن به کلیه جوانان این کشور که قلبشان برای ایران می‌تپد. سالهای نوجوانی و جوانیم را با نسلی سپری کردم که مردان غیرت و ایثار بودند. آنچنان از خود گذشته بودند که آینده را در گرو فدا شدن خود می‌دانستند. همه یکصدا برای دفاع از کشور بسیج شده بودند، آری بسیج شده بودند. چنان غیور در صحنه جنگ در ستیز با متجاوزان ایران درخشیدند که جاودان شدند. نمی‌گویم از نسل آن‌ها هستم ولی با آن‌ها زیستم و بزرگ شدم و آن روحیه و عزت را دیدم که چگونه برای وطن از خود گذشتند. افتخار ما ایرانیان پاس داشتن این ایثارها و رشادت‌هاست که ماندگار خواهند شد.

باجناق عزیز من! جوانان زیادی دیدم که با اعتماد به نفس و آگاه و مصمم قدم‌های خود را به طرف ارتقاء ایرانی آباد و آزاد و امن بر می‌دارند که معمولا زندگی و زمان خود را هزینه می‌کنند بدون چشم‌داشتی و انتظاری. ولی در مقابل قدرت و قدرتمداران سرمست از حق انتخاب و تکیه بر عدالت خویش انتظار گسترش حفظ و تداوم حاکمیت خود را دارند.

عماد جان نمی‌دانم چرا همیشه این طوری‌ست! چرا باید هر روز تعاریف و ارزش‌ها تغییر مي‌کند. چرا انسان‌ها با ارزش‌های انسانی سنجیده نمی‌شوند. چرا ارزش‌ها و اسطوره‌های ملی کشورمان را به راحتی هزینه می‌کنیم. نمی‌دانم ........

عماد برایم سخت است فکر کردن به زندان و گذراندن زمان طولانی در آن چهار دیواری فقط به جرم اندیشیدن و ابراز عقیده. یاد دارم که مصمم و با اطمینان ساک به دست به طرف دادگاه و زندان می‌رفتی و از همه خداحافظی می‌کردی. جوانان زیادی راه تو را برای ایران و اسلام رفته‌اند. یکی جنگ، یکی سربدار، یکی اسارت، یکی زندان، یکی شهادت، یکی جانباز، یکی دل‌سوخته و خاموش و............. همه و همه با یک هدف دارند و آن عشق به ایران

سال نو مبارک منتظرت هستیم

خانواده مهرانی


share this: facebook

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

نامه عماد بهاور به همسرش از زندان / جز ابراز عشق، اعترافی برای بازجویان ندارم


عماد بهاور پیش از بازداشت نامه ای خطاب به همسرش نوشته و خواسته بود که اگر تا 15 فروردین آزاد نشد این نامه منتشر شود. متن کامل این نامه در پی می‌آید:


همسر عزيزم، مريم مقدس من، سلام،

مدتي است كه «ظاهرا» در پيش تو نيستم. دلتنگي هاي تو و مادرم را مي بينم. اين نامه را نوشتم تا بگويم دلتنگي هاي ما بي معناست. فاصله اي وجود ندارد و ما بدون شك با هم هستيم... اين را نوشتم تا بگويم اين ديوارهاي بتني، اين اتفاقات، اين سختي ها، همه، «توهم» است و درعوض، آن چه در خيال من و تو است، واقعي... مي خواهم بگويم درگير واسير اين «توهم» نشو و نگذار به خاطر آن از مسيري كه طي مي كني، باز بماني... اين تنها خواسته من است... غم، دلتنگي، ناراحتي، خشم، نفرت، حسرت، طمع، يأس و نااميدي، همه به خاطر آن است كه ما گاهي اين توهم را باور مي كنيم و درگير آن مي شويم... آن را باور نكن؛ از آن بگذر و هميشه در شادي، عشق و صلح زندگي كن... هيچ تناقضي وجود نخواهد داشت... بايد بگويم (وخودت هم مي داني) وضعيتي كه من و تو در آن قرار داريم، حاصل يك «انتخاب» بوده است نه يك «تحميل» يا يك «اتفاق». انتخابي كه سال ها پيش در پي يك «تصميم» صورت گرفته است. نه از آن جنس تصميماتي كه ديگران فكر مي كنند؛ تصميم به «بودن» و «زندگي كردن»... پس براي تو شرح خواهم داد كه حاصل اين تصميم و انتخاب تا به اين جا چه بوده است؛ كاري به اكتسابات شخصي و دستاوردهاي اجتماعي ندارم. حساب سود و زيان هم نمي كنم. وضعيت خودم را در اين لحظه مي گويم: «در سكوت و تنهايي در سلولي كوچك و تاريك، زندگي با نگهباناني كه برخي با توهين و تحقير و بداخلاقي رفتار مي كنند و ملاقات دائم با بازجوياني كه زنداني را تحت شديدترين فشارهاي رواني - يا بعضا فيزيكي - قرار مي دهند تا به خواسته هاي خود برسند.» اين يك تصوير از زندگي من در اين جا و اكنون است... به تو اطمينان مي دهم كه اين شايد زيباترين تصوير زندگي من باشد. همچون ساير زيباترين تصاوير زندگي من! زندگي، شيرين و زيباست، با تمام تلخي ها و زشتي هايش... هيچ تناقضي وجود ندارد... نسبت به وضعيتي كه در آن قرار گرفته اي «آگاه» باش. زندگي كن آن گونه كه مي داني يك انتخاب است نه يك تحميل. چه فرقي مي كند در قصر شاه باشي يا در قعر چاه؟ چه تفاوتي است بين نشستن در ميان آتش يا در ميان گلستان؟ شرابي تدارك ببين و بودنت را جشن بگير... مهم اين نيست كه كجا هستي و چه مي كني، مهم آن است كه «هستي» و بازي مي كني. شاد باش از آن كه هستي... بودني كه شايد ميليون ها ميليون (...)، آرزوي يك لحظه اش را مي كنند. و اينگونه آن چه را كه «ماندن در وضعيت آگاهي» مي نامند، ما را از وضعيت هاي مشوش و متشنج بيروني خلاص، و آرامش و سكون دروني را برايمان به ارمغان خواهد آورد... حال مريم جان، از تو مي پرسم: مي داني كه چطور فقير باشي و احساس قناعت كني؟ مي داني كه چطور در زندان ولي رها باشي؟ مي داني كه چطور در صحنه جنگ باشي و در صلح زندگي كني؟ مي داني كه چطور در آستانه مرگ، سرشار از زندگي باشي؟ مي داني كه چطور با دشمنت مواجه شوي درحالي كه بسيار دوستش داري؟ مي داني كه چطور به زشت ترين تصوير خيره بشوي، گويي كه زيباترين منظره را تماشا مي كني؟ مي داني كه چطور در ميان هجمه هاي وحشت و خشم، شاد و آرام باشي؟ اين يك «انتخاب» است... هيچ تناقضي در كار نيست... بگذار از «تجربه اي ناب» براي تو سخن بگويم:

بازجويان، زنداني را در دوحالت تحت فشار رواني قرار مي دهند: اول، حالتي است كه از «گذشته» سخن مي گويند و از اشتباهاتي كه به زعم آن ها رخ داده و فرصت هايي كه از دست رفته است؛ آزادي در روزهاي خوش گذشته را به رخت مي كشند. دوم، حالتي است كه تصويري از «آينده» اي تاريك در پيش روي تو ترسيم مي كنند؛ آينده اي مملو از بدبختي، تباهي، فقر، حقارت، تنهايي، اسارت و عمر هدر رفته... آنگاه اولين تجربه هاي «ترس» را در وجودت مشاهده مي كني. ترس هدر رفتن تمام اندوخته هاي گذشته و ترس ازدست دادن تمام فرصت هاي آينده ... اينجاست كه وقتي تو را پر مي كنند از «گذشته و آينده»، تو ديگر در وضعيت آگاهي در «لحظه اكنون» نخواهي بود. اكنون تو ديگر در اين جا نيستي؛ سرگرداني در ميان گذشته و آينده، كه هر دو، توهم است و وجود ندارند. تنها «اين لحظه» است كه وجود دارد و هنگامي كه در اين لحظه و اين جا نباشي، يعني نيستي، يعني آگاه نيستي، يعني خدا نيستي، يعني درونت خالي است. اين خلاء با «ترس» پر مي شود و تو فرو مي پاشي. خدا را تنها در خلال آگاهي از اين لحظه مي تواني «ذكر» كني و اگر او را بياد نياوري، مضطرب و ترسان خواهي بود... بازجويان تو را از اين لحظه دور مي كنند و تو را درگير گذشته و آينده مي كنند، تا خدا را فراموش كني، آن گونه كه خود فراموش كرده اند... آن ها نسبت به وضعيتي كه در آن قرار گرفته اند آگاه نيستند. پس حسرت «گذشته» يا غم «آينده» را نخور ... گذشته محو شده است؛ آينده اي نيز وجود ندارد؛ آن چه واقعيت دارد همين لحظه است و اكنون. مهم، انتخاب و تصميم آگاهانه در اين لحظه است؛ آنچه در آينده رخ خواهد داد، هيچ اهميتي ندارد. هرچه پيش آيد، خوش آيد ... ما «هستيم» براي آن كه تجربه هايي بس زيبا و مهم را در لحظات پي در پي زندگيمان تجربه كنيم و در هر لحظه، ميان آن چيزي كه هستيم و آن چيزي كه توهم است فاصه گذاري كنيم. اين بازي، بسيار لذت بخش است... بيا و با من از اين تجربه، از اين بازي و از اين زندگي لذت ببر: فقر را حس كن و از اين تجربه لذت ببر... تنهايي را حس كن و از اين تجربه لذت ببر... رنج را حس كن و از اين تجربه لذت ببر... تحقيركردن ها و بدرفتاري ها را ببين و از اين تجربه لذت ببر... كنايه ها و توهين ها را بشنو و از اين تجربه لذت ببر... «زندگي سراسر رنج است.» ... زندگي كن و از اين تجربه لذت ببر... «شاد باش» و از اين تجربه لذت ببر ... منظورم از شادي، خوشحالي از رخ دادن واقعه اي نيست. آن هم «توهم» است. آن شادي و خوشحالي نيز مانند همان سختي ها و رنج ها كه گفتم، همه توهم است. براي «ابراهيم» آتش توهم بود يا گلستان؟ من مي گويم هر دو ! براي ابراهيم، راهش و حقيقتي كه به دنبالش بود واقعيت داشت. چه فرقي مي كند در آتش باشي يا در گلستان؟ شادي و شعف يك امر دروني است؛ احتياجي به محرك بيروني ندارد، نبايد منتظر خبر خوبي بود تا شاد شد؛ تو شاد هستي بدون هيچ دليل بيروني. تو شاد هستي تنها به اين دليل كه «هستي»! و اين زماني است كه شادي و شعف را آگاهانه انتخاب كرده اي و با اتفاقات بيروني - چه سختي ها و چه خوشي ها - فاصله معناداري گرفته اي و انتخاب مي كني كه نسبت به هر واقعه اي چه رفتاري بروز دهي... ممكن است آن عكس العمل بيروني كه انتخاب كرده اي، غم و اندوه باشد؛ ممكن است حتي گريه كني درحالي كه در درون، شاد و ساكن و آرام هستي. اين «بازي فاصله گذاري» است. تمام آن تناقضات ظاهري كه در جملات بالا آمده بود، نتيجه اين بازي است. و در آخر يك نكته مانده كه اين هم حاصل «تاملات تنهايي» من است كه «اعتراف» مي كنم:

در مواجهه با هر انساني، بدون توجه به آن كه او كيست، چه مي گويد، چه رفتاري با تو داشته است و چه احساسي نسبت به تو ابراز مي كند، به يك «پاسخ متقابل دروني» نياز است. اين كه مي گويم «نياز است»، بدين معناست كه ما با همين داد و ستدهاي دروني است كه پيش مي رويم و در طي مسير سرعت مي گيريم. در طي اين «تبادل» است كه «تكامل» صورت مي گيرد.

«پاسخ هاي متقابل بيروني» بسيار زيادند؛ مي تواني سكوت را انتخاب كني يا پرخاش را، دفاع يا تهاجم را، خنديدن يا گريستن را، عصبانيت يا آرامش را و صدها واكنش بيروني ديگر. همه بستگي به آن دارد كه بهترين گزينه ي تامين كننده منافع تو كدام است. اما، تنها و تنها و تنها يك «پاسخ دروني صحيح» وجود دارد: «عشق» «عشقت را جاري كن تا سرشار از عشق شوي.» عشق تنها چيزي است كه بخشيدنش به افزايش آن مي انجامد. دليل بودن ما نيز همين جريان عشق است. هر پاسخ دروني ديگري به رفتارهاي ديگران، انحرافي است از مسيري كه طي مي كني.

پاسخ دروني تو به كسي كه با تو خوش رفتاري و كسي كه با تو بدرفتاري مي كند، بايد يكي باشد: دوستش داشته باش! «دشمنت را دوست بدار!» آن كس كه تو را به حبس مي كشد، دوست بدار! آن كس كه تو را شكنجه مي كند، دوست بدار! آن كس كه تو را از كار بي كار و تو را از ادامه تحصيل منع كرده است، دوست بدار! ظالم را و عادل را، ديكتاتور را و آزادي خواه را، مذهبي را و ملحد را، صادق را و كاذب را، همه را دوست بدار! و اين گونه اعترافي جز «ابراز عشق» در محضر بازجويان و قضات عزيز در چنته نخواهم داشت. «من از آن روز كه در بند توام، آزادم ...» پس: عشق براي زنداني، عشق براي زندانبان... عشق براي آن كس كه شكنجه مي شود، عشق براي آن كس كه شكنجه مي كند... عشق براي متهم، عشق براي قاضي... عشق براي آن كس كه تو را به اسارت مي برد... عشق براي همگان ... مريم جان! چه با من، چه بدون من، همه چيز زيبا خواهد بود... عشق براي تو...

همسرت عماد


share this: facebook

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

بیست روز از بازداشت عماد گذشت؛ آزادش کنید ....


share this: facebook

دیدار سیدمصطفی تاجزاده با خانواده عماد بهاور



مصطفی تاج‌زاده به دیدار خانواده‌ی عماد بهاور رفت.


معاون سیاسی وزارت کشور که به همراه همسرش در این دیدار حضور داشتند از خانواده بهاور دلجویی کردند.


به گزارش تحول سبز رییس شاخه جوانان نهضت آزادی در آخرین روزهای سال گذشته برای بار چهارم بازداشت شد و از زمان بازداشت تا کنون هیچ اطلاعی از وضعیت او به خانواده‌اش داده نشده است.


share this: facebook